نقطه پرواز

Saturday, December 15, 2007

قسمت اينه ديگه

سلام
جالبه مثل اينكه قسمت اين بوده من اين وبلاگو 3-4 سال پيش درستش كردم و چند وقتي توش نوشتم ديگه ولش كردم چند هفته پيش يه وبلاگ جديدي ساختم و گفتم از اين به بعد توش بنويسم امروز كه رفتم توش بنويسم پسوردش يادم رفت و بازيابي پسورد كردم منو به اين وبلاگم راهنمايي كرد چون ايميلي كه براي ساخت اين دو تا داده بودم يكي بود بگذريم آقا تو اين وبلاگم نوشتم ديگه فكر كنم بايد اون وبلاگمو بي خيال بشم چون پسوردش اصلا يادم نمي آد.
آقا اين بود قضيه ما و وبلاگ.

24 آذرماه




سلام

امروز 24 آذرماه روز تولد من هست من 24 آذرماه سال 1362 روز پنجشنبه ساعت 7:30 صبح بدنيا اومدم و امروز 24 آذرماه 1386 روز شنبه 24 سال از عمرم مي گذره جالبه روز تولد و سال تولدم يكي شده بالاخره رسيديم به 24.
تولدم رو به خودم تبريك مي گم
ديروز با بچه ها 5 نفري رفتيم جنگل جاي شما خالي اين جنگل تو پائيز چقدر قشنگ مي شه خيلي قشنگ مي شه بايد بودين و مي ديدين عكس هاي زيادي هم گرفتم يكيشو مي ذارم واقعا جنگل خيلي قشنگ شده بود واقعا زيبا بود جاي همه خالي.
تا حالا يه 3-4 نفري روز تولدم رو بهم تبريك گفتن كه ازشون تشكر مي كنم و آرزوي شادي براي اونها دارم.
از جنگل بگم خيلي قشنگ بود واقعا آدم اين درخت ها رو نگاه مي كرد عشق مي كرد چقدر قشنگ شده بود واقعا هيچ نقاشي نمي تونست چنين نقشي از طبيعت بزنه و فقط كار يه نفره...
شاد باشيد.





Saturday, January 08, 2005

خدایا یادت نره

سلام بر همه دشمنان عزیز و گرامی ام الهی که سر به تن هیچ کدومتون نباشه همتون یه شبه به درک بروید خب حالا سلام خدمت دوستان عزیز الهی حال شما خوب باشه اگر از من احوالی خواسته بودید متشکرم (نامه های دبستانی) بله خدمتتون عرض کنم تو این مملکت شصت میلیون یه ذره کمتر دزد وجود داره روز و شب داریم راه می ریم نفس می کشیم غذا می خوریم کار می کنیم که سر همدیگه رو کلاه بذارم اون اونو قال می ذاره این اونو مچل می کنه همه ما همینیم خدائیش دروغ می گم نه خدائیش دروغ می گم اخه چیزی غیر این نیست میرم اینترنت می خرم بیست ساعت بعدش سر هفده ساعت تموم می شه آخه من یه اخلاقی دارم هر چی استفاده می کنم یادداشت می کنم بعدش زنگ زدم شرکت گفتم آقا این چه وضعیه من دو تا کارت بیست ساعته خریدم هر دو تا سر هفده ساعت تموم شد تازه کمتر من می گم هفده ساعت بعدش دست و پاشون لرزید می گن آره اشتباها پنج هزار تومان سارژش کردیم آخه هر کارت بیست ساعته شش هزار تومنه عجب آدمهای دزدی هستند می دونین ترفندشون اینه که کارت بیست ساعته می شه هزار و دویست دقیقه اینا می گیرن عوض هزار و دویست دقیقه فقط هزار دقیقه شارژش می کنن به امید اینکه کاربر حواسش نیست یادداشت هم که نمی کنه پس بزن تو رگ هزار تومن پول اضافی که الهی کفتشون بشه معلوم نیست در روز چقدر از این پولا می خورن نامردا آره داشتم می گفتم همه دزدند حتی این آی اس پی ها هر چند این کارها اعتبار خودشون رو زیر سوال می بره مردیکه ها خیلی سرعت بالا هستش انگار از ساعتش هم می زنن بگذریم به هر حال باید دزد بود تا توانست زندگی کرد دیگه صافی و سادگی از بین رفته فقط باید ظاهر خوب داشته باشی مردمو خر کنی باطن خوب بهتره بره حموم چون دیگه ارزشی نداره همش کشکه بله زندگی همینه البته مملکت ما اینطوریه جای دیگه بعید می دونم اگه هم باشه به این وسعت شصت هفتاد میلیونی نیستش خب بگذریم خوش باشید حال کنید ساعت الان نه و نیم شبه شب زیباست می خوام درباره گل باهاتون بحث کنم گل خیلی قشنگه من تو گلا عاشق گل یاسم خیلی خوش بوئه آدم رو مست می کنه یادش بخیر مستی هم عالمی داره به خدا می گن مستی و راستی مست باشید تا مرد باشید آره می خواستم امروز به عنوان کسی که هزار و دویست تا پیراهن پاره کرده شما دوستان رو نصیحت کنم بله خدمتتون عرض کنم که خدای نکرده به اعتیاد روی نیاورید سیگار- هروئین – تریاک – حشیش – گراس و ... خیلی چیزهای دیگه خیای بده آدم دنبال این چیزا بره البته اگه پولشو داری برو اشکالی نداره چند تا ساقی رو پولدار می کنه اینم یه جور کاره دیگه منظورم ساقی بودنه به هر حال یه جور در آمد زائیه خوبه به هر حال جوونا واسه خودشون کار جور کنند ولی مراقب باشین گیر نیافتین که اگر گیر بیافتین شما رو بتون می کنند البته اگه پارتی درست و حسابی داشته باشید کارتون درسته اما اما اما از شوخی هم گذشته اعتیاد و دود چیز خوبی نیست مهمترین اشکالش اینه که به سلامتی شما ضرر می زنه البته یه ذره مصرف اشکال نداره اما زیاد نشه شورشو در نیارین ولی معتادی هم عالمی داره همه جا معروف می شی تابلو می شی هر جا می ری حرف می زنی می خندی گریه می کنی هر کاری می کنی تابلو هستی بهت می خندند ولی اینم کار خوبیه بهر حال شاد کردن مردم هم هنره خدا به شما عمر طولانی بده تا بیشتر مردم رو بخندونین در کل درست نیست مصرف زیاد حالا بگذریم بابا این حرفا چیه ما رو معتاد کردی حرف زندگی بزن به یک یاروئی گفتند چقدر در آمد داری گفتش روزی یک میلیون تومن گفتن بابا ای ول حال می کنی عشق می کنی گفتش نه بابا چه عشقی چه حالی زندگی نمی شه کرد گفتن بابا این حرفا چیه می زنی یارو کارمنده ماهی صد تومن دویست هزار تومن حقوق می گیره داره زندگی می کنه گفتش اون کارمند یا هر شخصی با این درآمد می خواد زنده بمونه برای زنده موندن تلاش می کنه ولی من می خوام زندگی کنم و با این درآمد نمی شه زندگی کرد بله درست گفته دمش گرم با این در آمد هر چند ماهی یک میلیون تومن هم باشه زندگی نمی شه کرد باید تلاش کرد زنده موند قبول دارین خدا وکیلی دروغ دارم می گم نه خدائیش دارم می گم نگاه کنین آخه واقعا می شه با این پول زندگی کرد البته زندگی که دیگه نه باید زنده موند اکثر ماها می شه گفت 90 درصد ماها داریم تلاش می کنیم واسه زنده موندون داریم عمر می گذرونیم اونم به آشغالی تمام هیچی هیچی نه خوشی ای نه خنده ای نه تفریحی ای به قول یارو ما ایرانی ها زندگیمون برنامه ریزی شدس همش کار و کار و کار و کار همین و بس خدا لعنت کنه خدایا از اینا نگذر سوختیم واقعا سوختیم حالا تو این گیر و دار می بینی یارو نون شب نداره بخوره خدائیش هستند خیلی کسا که به نون شب محتاجند به خدا هستند خیلی هم زیادند خدا لعنت کنه شماها رو خدایا دمت گرمه داری ما رو نگاه می کنه بابا ما از تو انتظار داریم بسه دیگه ببین دیگه سوختیم و مردیم داریم می سوزیم ذره ذره آب می شیم چیزی غیر از اینه خدایا لعنتشون کن خدایا از صدام و هیتلر بگذر از اینا نگذر دمت گرم همین دل همه ما پره ما ها فقط می تونیم بشینیم با هم درد و دل کنیم همین و بس هیچ کاری از دستمون بر نمی آد ولی یه روزی بهتون قول می دم خورشید از پشت ابر در می آد همه چی همه چی رو می فهمید چیزهایی که بهشون قسم می خوردید سرشون قسم می خوردید همه رو می شناسید یه روزی به هر حال اینطور می شه میگن که حکومت با کفر پایدار می ماند ولی با ظلم نه حالا به نظر شما در حق ماها ظلم داره می شه درسته مگه نه اشکال نداره ماها سوختیم و رفتیم ولی یه دنیا گلستون می شه یک روز انشا الله همه ما اون هستیم و گلستون رو می بینیم اون گل یاس خوشبو رو با تمام وجودمون حس می کنیم حتما حتما این چرخه می گذره جز نام نیک و ننگ چیزی واسه آدمها نمی مونه می چرخه و می چرخه کاش می تونستم حرفامو به همه بزنم کاش کاش کاش ولی ما زنده به گوریم یاد کتاب زنده به گور صادق هدایت افتادم یادش بخیر چه کتاب قشنگی بود دم همتون گرم بغض گلومو گرفته نمی تونم بیشتر از این بنویسم ولی این گریه ها این بغض ها یه روزی یه روزی یه روزی این گریه ها سیل می شه این بغض ها می ترکه چه سیلی می شه و چه ترکیدنی می شه خدایا خودت می دونی تو یه چیز دیگه هستی خودت همه چی رو می دونی حرف دل منو می دونی حرف دل و درد دل همه رو می دونی خدایا اینا یادت نره یه وقتی یادت باشه ما چی کشیدیم این ظلم ها یادت نره خدایا یادت نره یادت نره ما چی داریم می کشیم.
خدا نگهدار شما و من.

Friday, January 07, 2005

غروب زندگی (یاد خاطره ها)

اینجا هوا بارونیه خیلی هم سرده آدم تو این هوا حالش می گیره نمی دونه چی کار کنه هر وقت بارون می آد سرعت اینترنت کم می شه الان هم بازم دروغ گفتم مجبور شدم قضیه طولانیه نمی تونم توضیح بدم اما مصلحتی بودش یه داستان واقعی که برای خودم اتفاق افتاد می خوام براتون تعریف کنم این موضوع برمی گرده به موقعی که من سال دوم راهنمایی بودم یعنی تقریبا هشت سال پیش آقا بگذریم براتون تعریف کنم اون موقع ما مدرسه که می رفتیم شیفت گردشی بودیم یعنی یه هفته صبحی یه هفته بعدازظهری آقا اون هفته ما بعدازظهری بودیم دقیقا هم بگم اون هفته یه روزش روز فرار شاه بودش یعنی اوایل دی ماه بود هوا سرد و بارونی از اون بارون های شدید می زدش زنگ آخر تو کلاس نشسته بودیم کلاس ریاضی بود تو اون هوا اعصاب من هم داشت خراب می شد آقا بالاخره زنگ خورد و بزن که بریم تو اون بارون تاکسی مگه گیر می اومد مجبور شدم پیاده بیام خونه اقا راه افتادم خوب شد لااقل کلاه داشتم هوا تاریک تاریک شده بود اومدم توی خیابونمون یه بیست متری نگذشته بودم که دیدم صدایی مثل صدای آه و ناله یا یک صدای درد می آد صدا خیلی نزدیک بود خیلی ترسیده بودم هوا بارونی و تاریک پرنده پر نمی زد منم که ترسو داشتم می مردم هی عین آدمهای پریشون دوروبرمو نگاه می کردم یهویی در یکی از خونه باز شد دو نفر پریدن بیرون دو تا مرد بودند دور و برو نگاه کردن بعدش وقتی چششون به من افتاد خشکشون زد من ترسوی بدبخت نزدیک بود سکته کنم گفتم الانه که سرمو از بیخ ببرند حدود ده ثانیه هم نشد که همین طور همدیگرو نگاه می کردیم یهویی یکیشون صدا زد ولش کن بیا بریم در ریم ولش کن من بغض گلومو گرفته بود اگه پشه اون موقع منو نیش می زد گریه می کردم یکی از اونا که این حرفا رو زد هر دو تا شون در رفتند شاید باورتون نشه دو دقیقه یا سه دقیقه میخ رو زمین زیر بارون ایستاده بودم که یهویی بازم اون صدای آه و ناله به گوشم اومد یهویی از جا پریدم باور کنین انقدر سست شده بودم نای راه رفتن نداشتم چه برسه به دویدن صدا نزدیک تر می شد از توی خونه می اومد خونه یک در بزرگ داشت درختهای توی خونه از پشت دیوار هم معلوم بودند یک گل شب بو هم روی در خونه آویزون بود تو اون هوا و اون شرایط اون گل شب بو هم حکم مرگ رو می داد سرم کردم تو خونه نفس نفسی می زدم که نگو و نپرس بسیار وحشتناک قلبم داشت از قفسه سینم می اومد بیرون سرم کردم توخونه چششتون روز بد نبینه یهویی یهویی (کم بود نمردم) یه آدم که زن بود با چادر سیاه خودشو از پشت در انداخت روم از پشت افتادم زمین زنه محکم پیراهنم رو چنگ زده بود تو خیابون افتاده بودیم من با صدای بریده با فریاد داد می زدم ولم کن ولم کن گریه من هم در اومده بود ولم کن ولم کن مامان – بابا – مامان – بابا (گریه) ولم کن کمک کمک – زنه صداش در اومد بهم گفت پسر کمکم کن تو رو خدا پلیسو خبر کن کمکم کن – انگار همین دیروز بود تو گوشم این صداها دینگ دینگ می کنه – بعدش منو ول کرد چهار زانو نشست زمینو چنگ می زد داد می کشید کمکم کنید کمکم کنید من که میخ شده بودم از مرز سکته و این حرفا گذشته بودم به چهره زنه نگاه کردم خون تمام صورتشو گرفته بود بعد به چشام زل زد التماسم می کرد کمکش کنم من که داشتم گریه می کردم دماغم هم آویزون شده بود با کاپشن دماغمو پاک کردم ترسم که نریخت اما ازش پرسیدم خانوم چی شده اون مردا کی بودند با شما چی کار داشتند زنه گریه اش شدیدتر شد داد می کشید فریاد می کشید اونا اونا اون نامردا شوهرمو کشتند شوهرمو کشتند صدای فریادش تنمو لرزوند (اونا قاتل بودند) شوهرمو کشتند پلیسو خبر کن پلیسو خبر کن از جام بلند شدم دور و بر اون خونه زمین های خالی بودش حدود پنجاه متر اونطرف تر خونه های زیادی بودش خونه قدیمی ساخت بود ولی دور و برش زمین و باغ بودش رفتم رسیدم به خونه ها داد و فریاد رو شروع کردم کمک کمک در همه خونه ها رو زدم درق درق دق دق مشت لگد داد و بیداد یکی از پنجره یکی از در یکی از دیوار ریختن تو کوچه گفتند چی شد من گفتم کشتن یارو رو کشتن اون خونه اون خونه زنه شوهرشو کشتند تنم گرم شده بود داشتم آتیش می گرفتم افتادم زمین دیگه هیچی نفهمیدم وقتی چشام باز شد تو درمانگاه زیر سرم بودم بابا و مامانم بالا سرم بودند چشامو باز کردم زدم زیر گریه فقط گریه می گردم بعدش یه آقایی با لباس نظامی اومد تو بعدش فهمیدم افسر بازپرسی بودش بنام سروان محمدی دستامو گرفت من همین طور داشتم گریه می کردم بهم گفت آفرین پسر خوب مرد که گریه نمی کنه پسر به این خوبی بعدش گریه ام قطع شد ازم پرسید تو مردها رو دیدی گفتم آره دو نفر بودند بعدش حرفهایی که زدند هم گفتم بعدش گفت چهرشونو قشنگ دیدی گفتم اصلا آخه کلاه داشتند هر دوتاشون من قشنگ ندیدمشون بعدش از من تشکر کرد و خداحافظی کرد و رفت منم اون شب رفتم خونه ولی تا یک ماه کابوس می دیدم بعدش هفته بعدش بود آره هفته بعدش قاتلها رو دستگیر کردند قضیه قتل یارو هم ناموسی بوده منم اون موقع تو این خطا نبودم زیاد نپرسیدم فقط می دونم که گرفتنشون یکی شون رو اعدام کردند یکی دیگه رو پانزده سال زندان واقعا ماجرای ترسناکی بودش باید یه فیلم در این مورد بسازم یادش بخیر – بخیر که نه یادش نخیر عجب شبی بود راستی دکتر هم برام سه روز مرخصی مدرسه نوشت تا به حالت عادی برگردم چون بهم شوک وارد شده بود ولی تو خونه بدتر بودش شبا پیش پدر مادرم می خوابیدم خدا نکنه که خونه تنها می موندم از صدای باد و در می ترسیدم چرتم پاره می شد آقا بگذریم رفتیم مدرسه تا آخر سال کارم شده بود تعریف کردن قضیه واسه بچه ها فکر کنم یه دو سه هزار باری این داستانو برا بچه ها تعریف کردم روز اول که رفتم مدرسه مدیر منو خواست تو دفتر شروع کرد به بازجویی دو ساعت از من بازجویی کرد انگار قاتل گیر آورده بود معلما هم همین خلاصه به نمک قضیه می افزودند ما هم که شبا خواب نداشتیم تا اینکه یک یار خوب پیدا کردیم به نام اینترنت و وبلاگ نویسی گفتم باید این قضیه رو تو وبلاگم بنویسیم البته نترسید این داستان همش دروغ بود اگه قرار بود چنین قضیه ای پیش بیاد تا حالا من هفتاد تا کفن پوسونده بودم فقط این کارو کردم یه ذره هیجان به شما تزریق کرده باشم نترسید این داستان الکی پلکی بود شاید هم پیش بیاد دنیا رو چه دیدی آره شاید هم پیش اومده باشه بازم دنیا رو چه دیدی دم همتون گرم ببخشید داستان خیلی طولانی بود امیدوارم ترسیده باشید و تا مرز سکته پیش رفته باشید و بیشتر امیدوارم این داستان هفت هشت تا جنازه رو دستمون بذاره آقا ما داریم می ریم جز از خدا از هیش کی نترسین البته خدا ترسناک نیست پس بهتره ازش نترسیم درست و حسابی باشیم ترسناک نباشیم فیلم ترسناک زیاد نگاه کنید تا کمتر مردمو بترسونین.
خدانگهدار شما و من.

Tuesday, January 04, 2005

خواب دیدم

در شباهنگام سر بر بالشتک نهاده و به خواب فرو برده شدم چندین ساعاتی از خواب اینجانب می گذشت بخواب بدیدم بیابانی بس بزرگ و اندر بیابان حیوانات وحشی فراوان یافت می شد و من بودم که به هر سو دویدن کردم از زیادی دویدن ناگهان بیهوش نقش بر زمین شدم و چیزی نفهمیدم با مهیبی به هوش آمدم بر روی تختی که از سنگ بود رویم برگی بزرگ گذاشته بودند هوا صاف و آفتابی بود بلند شدم به دور و برم نگاه کردم ناگهان مردی دیدم درشت اندام هیولا وار نگاه به من انداخت من به خود لرزیدم نگاهش پر از خشم بود دیدم به طرف من می آد بی حس شدم فقط چشمانم کار می کرد مرا بغل کرد به بیرون برد مرا در دیگ بزرگی انداخت زیرش چوب انداخت و آتش کرد همچنان چشمانم کار می کرد آب به جوش آمد و این هنگام بود تمام اعضای بدنم به کار آمد متوجه شدم که یارو قصد خوردن مرا دارد شروع به داد و بیداد کردم بالا سرم ایستاده بود مبادا اینکه فرار کنم مرا درجا بکشد چوبی بیاورد همانند آش شروع به هم زدن من کرد و من بودم که فریاد می زدم در حال فریاد مرا از آب جوشان بیرون آورد در داخل کیسه ای نهاد و به مقصد نامعلومی حرکت کرد هوا داغ بود آب جوش هم گرمای بدنم را فزون کرده بود با تلاش زیاد توانستم سوراخی کوچک برای دیدن در کیسه ایجاد کنم فقط درخت می دیدم ناگهان صدای غرشی آمد هیولا شروع به دویدن کرد و من بودم که داخل کیسه بالا و پائین می رفتم خیلی سریع می دوید به زمین خورد در کیسه باز شد سرم را بیرون کردم هیولا زیر چنگال ببر بود من ببر را نگاه کردم ناگهان ضربه ای شدید از پشت به سرم خورد از خواب پریدم بله من داشتم خواب می دیدم شما تا حالا از این خوابها دیدید یا نه من که ندیدم شما از هیچی خبر ندارید من هم چیزی نمی گویم همان بهتر که بین خودم و خدا باشه هر وقت شب می شه تمام غم های گذشته و آینده یادت می آد واقعا با این وضعیت نمی شه باهاشون مقابله کرد تویی که این وسط له می شی این رسمشه نمی شه عوضش کرد اما می شد اینطور هم نشه ولی همیشه اونطوری که آدم می خواد نمی شه یه اتفاقی می افته که همه چی عوض می شه منم خیلی ناراحتم برای گذشته ای که پیش اومده برای آینده ای که پیش خواهد اومد مثل پر سبک و بی اراده شدم هر جا باد بره منم اونوری می رم دیگه نمی تونم تصمیمی برای خودم بگیرم باید گوشه این اتاق سرد بپوسم فریدون داره منو نگاه می کنه شاید می خواد چیزی بگی ولی نمی تونه حر بزنه آخه اون یه عکس بیشتر نیست عکسا که حرف نمی تونن زنن ولی چرا بعضی عکس ها با آدم حرف می زنن آدم باید خوب گوششو تیز کنه یه درختی هست خشک و بی برگ لب ساحل دریا یه پسری بهش تکیه داده داره غروب خورشید رو نگاه می کنه اون پسره تو فکر چیه کسی چمی دونه ولی من می دونم تو فکر چیه آخه اون پسره خود من هستم نه همدردی نه همراهی کی ام من آرزو گمگشته ای تنها و سرگردان واقعا راس گفته شاید هم نه ولی من همونم گه گفتم و گفتش شاید می شد جور دیگه باشه ولی نشد ماها باید ماها که نه من باید قبول کنم با این مسائل کنار بیام قبولشون کنم زیاد گفتم ولی بازم می گم در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد (صادق هدایت) چیز قشنگی گفته.

خدانگهدار شما و من.

Monday, January 03, 2005

اه چقدر بد مزه بود

بهار بازم بیا عشقو بیارش. سلام بر بینندگان عزیز احوالات چطوره سری زدم به دریا هوای دلکشی دارد ماشا الله عجب هوایی هستش آه ماشاالله جای شما خالی امروز با بچه ها رفته بودیم مریخ وای چه حالی داد این نازدار من ای ناز دار من کی گفته گفت سر در بیاری از کار من بابا ولش بیا بریم صفا بی خیال غم نمی دونی همین دو روزه از دستش بدی بعدش باید بری چغندر بکاری هی بکاری هی بکاری همشو هم باید خودت بخوری شب و روز چغندر ایش حالم بد شد در نهانخانه دل گلی کاشتم و گل پژمرد اما من از پژمردن او زندگی را فهمیدم به رویا نزدیکتر شدم بله می شه زندگی کرد در صورتی که خودت بخوای آقا بیایم یک گروه بسازیم بعدش بریم اسلحه بخریم بیافتیم تو کار دزدی و بانک زنی وای چه حالی می ده زندگی تکزاسی خدا این تکزاس رو از ما نگیره بابا دمشون گرم عالمی دارن فکر کنین اگه تکزاس نبود باور کنید زندگی یه چیزی کم داشت آدم کشی – قتل – جنایت این کارها هم واسه خودش عالمی داره یه بار یه فیلم دیدم به اسم جنایت اف بی آ پلیس ها داشتن کشیک می کشیدن بعدش ریختن توی یه خونه همه رو دستگیر کردن بعدش رفتند توی آشپزخونه دست و پا و کله و همه چی آدم بود اره برقی و انواع اره های مختلف هم بود بله آقایون کارشون آدم کشی بود بعدش هم سلاخی بود قصاب ادم بودند واسه خودشون حال می کردند شما هم اگه دلتون خواست از این کارها بکنین ولی دلشو باید داشته باشین سر بریدن مرغ رو نمی تونیم ببینیم اونوقت بریم آدم بکشیم همینو کم داشتیم ذلیخا آی ذلیخا با این همه خاطر خواه منو واسه چی می خواستی یادش بخیر ذلیخا دوستم بود آقا این ذلیخای ما خاطر خواه زیاد داشت بعدش تو این همه خاطر خواه عاشق من درپیتی شده بود آقا چی کار کنم چی کار نکنم نقشه قتل ذلیخا رو کشیدم یه روز با هم قرار گذاشتیم که بریم بیرون آقا اون روز اومدش و ما رفتیم بیرون جای شما خالی بردمش پارک – سینما – سیرک همه جا بردمش بعدش گفتم شام بیرون بخریم بریم خونه ما بخوریم آقا رفتیم پیتزا خریدیم رفتیم خونه ما من اول پیتزاها رو بردم تو آشپزخونه آشپزخونه بوی خون می داد بعدش تو پیتزا قرض خواب آور ریختم بعد دادم ذلیخا خورد بعد خوابش برد منم رفتم وینچسترم رو در آوردم زدم تو کله ذلیخا بعدش ذلیخا نفس کشیدن یادش رفت آقا گرفتمش سوزوندمش بعد ریختمش تو رودخونه تموم شد از دست ذلیخا راحت شدم.
خدانگهدار.

Sunday, January 02, 2005

سفر نامه من به سوی کشک

در سراشیبی به پیش می تازیم به آنکه بدانیم به کجا می رویم مقصد معلوم نیست هدف مرگ است آری زندگی زیباست مثل الاغی که می گرید در بهاران و ماده الاغی که نوزادی خوشگل به دنیا می آورد و اینک ما سبک بالان را مانیم بر چله درخت نارون نشسته که می خندیم بر زمانه و عروسکی که پشت ویترین است می خندد به ما. آری ما مورچگان زحمت کشیم بر زمین سخت و مورچه خوار را دوست می داریم چون در همان جا او را بوسیدیم پس بیائید به لب ساحل گور برویم و در آن شنا کنیم مثل کوسه تا ببینیم چقدر زندگی زیبا نیست در زمستان. به خیابان برویم غریو بی فرهنگی سر دهیم و نشان دهین اوج ادب خود را ما همچنان همانایم که می خواهند بمانیم موس را تکان بده و فیلم های خوب ببین تا همین جا کلکت را بکنم به سیاره میمون ها سفری داشتم بسیار اعجاب انگیز که در سفرنامه خود نیز بیاورده ام آری میمون ها همچون پلنگ می دریدند صخره ها آری بسیار وحشتناک بود به سرعت مقصد دیار گزیدیم که گفتم هر چه دیرتر بدتر و ما طعمه گرگ های سیاره می شدیم در برگشت سری به جزیره آدم خوارها زدیم و آدم خوردیم گوشتش بسیار لذیذ بود خوردیم تا سیریدیم و راه در پیش گرفتیم ما گمشدگانیم ای الاغ خوشگل برخیز نشان بده راه را در راه یکی از همسفران پیرمردی علیل بود و همچنان غرغر می کرد تا اینکه تصمیم گرفتیم سر او را در چال بیافکنیم و این کار را کردیم تا راحت شدیم از جنگل بزرگ رهایی یافتیم به دریای بزرگ راه چیدا کردیم شنا کنان به راه خود ادامه می دادیم کوسه ها دو تن از همراهان را نوش جان کردند و ما می خندیدیم چهار نفر مانده بودیم گرسنه و سیراب قلاب انداخته ماهی شکار کردیم روی آب آتشی به پا کردیم که بعدها غضنفر در سفرنامه خود نوشت در دریا آتش دیدم همچون کوه عجبا آری آن آتش کار ما بود کباب ماهی زدیم توی رگ پایمان حال کردیم انرژی گرفته و روی آب می دویدیم دور دست جزیره ای بدیدیم متروکه اقامت گزیدیم گشنگی امانمان را بریده بود با دو تن از دوستان تصمیم گرفتیم چهارمی را بکشیم و به سیخ بکشیم و این کار را کردیم چه با صفا جای شما خالی باد سه تن باقی ماندیم نشستیم و افکار روی هم ریختیم هواپیمایی ساختیم و نام آن را سه دوست نهادیم من خلبان بودم حرکت کردیم زمین از آسمان چه زیبا بود بسیار خندیدیم همچون مستان هواپیما را حالت اتومات گذاشته و همگی خوابیدیم در خواب دیدم سقوط کردیم و به جهنم رفتیم دم در جهنم ما را بیرون کردند در حوالی خانه ای اجاره کرده و سکونت گزیدیم ناگهان با صدای دهشناک برخاستیم صدای رعد و برق بود باران شدیدی به باریدن گرفت فرمان را در درست گرفتم و با سرعت فراوان گازیدم یک تن از دوستان مریضی سختی در پیش گرفت و من و دیگر دوستم مسرور بودیم و آنقدر به او بد گرفتیم تا مرد از همان بالا به پائین پرتابش کردیم پائین نرسیده طعمه کوسه ها شد من و دیگر دوستم همچنان می خندیدیم حس عجیبی مرا فرا گرفته بود به فرودگاه رسیدیم فرود بیامدیم به استقبال ما آمدند ما را در قفسه ای انداخته و به باغ وحش بردند ما فریاد می زدیم ما وحش نیستیم ما آدمیم کسی گوش فرا نمی داد و من و دوستم را در قفسه ای انداختند و مردم برای ما موز و تخمه می آوردند و ما می خوردیم و پوستشان را برای مردم پرت می کردیم قفس شیری در کنار دست ما بود که کار ما بود هر روز سیخ دادن او تا می توانستیم او را می آزاریدیم و همچنان می خندیدیم شیر نعره گریه می زد و ما نعره خنده شب هنگام فکر بکری به سرم زد تکه چوبی برداشته محکم بر سر دوستم کوبیدم بیهوش بر زمین افتاد او را در قفس شیر نهادم و سیخش دادم شیر جهشی زد و از پشم و استخوان دوستم هم نگذشت همه را خورد و من او را می دیدم و فریاد خنده بر آوردم دیگر تنها شده بودم خودم بودم و خودم روزی مردی آمد و مرا خرید و به خانه اش برد من هم عزم فرار کردم و موفق شدم به محل پول ها رفته و همگی را تکی به جیب زدم آنگاه بود که کارخانه دار و سرمایه دار شدم و بسیار معروف و رئیس آدم ها شدم هر شب یکی آدم می خوردم بسیار شیرین بود زندگی و همچنان این زندگی شیرین است و می گذرد.
و این بود سفر نامه من
خدانگهدار شما و من.

Saturday, January 01, 2005

این منم تنهاترین جزیره روی زمین

سلام بر دوستان عزیز حال شما چطوره به هر حال امیدوارم حال شما خیلی بد باشد در تخت بیمارستان یا روی تابوت باشید زندگی همینه برادر من چه بخواهی چه نخواهی به امید دوستان هر روز وضع کاری بدتر از دیروز بشه و افتضاح تر بشود الهی که زندگی تان بر کامتان نباشد و همیشه شرمنده مردم باشید پول هایتان آتیش بگیرد در قبرستان منزل گزینید اجاره ماهی 200 هزار تومان اگه پولشو داری برو همین امشب می آم خفه ات می کنم تا از زندگی راحت نشی خوب دیگه چه خبرها اینجا که پر از کشت و کشتاره همین دیشب خودم چهل تا آدم کشتم چند تاشون رو مهمان داشتم درست کردم دادن خوردن بقیه هم گذاشتم تو فریزر آره وضعمون هم که خوبه دیگه مشکلی نداریم.
به دور از شوخی انقدر بد براومدیم انقدر بد بار اومدیم که 99% که چه عرض کنم 100% جامعه خوشبختی رو تو پول می دونین آه ... (شرمنده نمی تونم بگم) آره ما اینیم خیلی ناجور شدیم واقعا بشینین با خودتون فکر کنین یک جامعه ای وجود داشت همه آدم های خوب – مهربون – هیچ کی محتاج به آدمی نبود البته فقط در مسائل مادی و امسال اون فقط آدمی محتاج خدا بودش – به قول یه آدم که می گفت خدا با ماست من می گم که ماها با خدا نیستیم می دونین تو این دلم خیلی حرفاست خیلی زیاد ولی نمی دونم از چی می ترسم یا چه دلیلی وجود داره که نمی خواهم اون حرفا رو بزنم حرف خیلی زیاده ولی توی این جامعه حرف حق بزنی سرت بالای داره. یک روزی دنیا گلستون می شه اینو خود خدا هم می دونی قولش هم داده سعی کنیم فقط مهربون باشیم تسلیم نشیم مقاومت داشته باشیم دشمن های ما فقط می خواهند که ما تسلیم بشویم خیلی هم خوشحال می شن ولی ماها هیچ وقت تسلیم نمی شیم اینو همه ما قبول داریم. حرفها خیلی زیاده یک روزی آفتاب از پشت ابر می آد بیرون چه نوری هم داره این آفتاب...
رو راست باشین از واقعیت نترسید خنده رو از خودتون دور نکنین.
خدانگهدار شما و من.
چهاردهمین سلام بود.