غروب زندگی (یاد خاطره ها)
اینجا هوا بارونیه خیلی هم سرده آدم تو این هوا حالش می گیره نمی دونه چی کار کنه هر وقت بارون می آد سرعت اینترنت کم می شه الان هم بازم دروغ گفتم مجبور شدم قضیه طولانیه نمی تونم توضیح بدم اما مصلحتی بودش یه داستان واقعی که برای خودم اتفاق افتاد می خوام براتون تعریف کنم این موضوع برمی گرده به موقعی که من سال دوم راهنمایی بودم یعنی تقریبا هشت سال پیش آقا بگذریم براتون تعریف کنم اون موقع ما مدرسه که می رفتیم شیفت گردشی بودیم یعنی یه هفته صبحی یه هفته بعدازظهری آقا اون هفته ما بعدازظهری بودیم دقیقا هم بگم اون هفته یه روزش روز فرار شاه بودش یعنی اوایل دی ماه بود هوا سرد و بارونی از اون بارون های شدید می زدش زنگ آخر تو کلاس نشسته بودیم کلاس ریاضی بود تو اون هوا اعصاب من هم داشت خراب می شد آقا بالاخره زنگ خورد و بزن که بریم تو اون بارون تاکسی مگه گیر می اومد مجبور شدم پیاده بیام خونه اقا راه افتادم خوب شد لااقل کلاه داشتم هوا تاریک تاریک شده بود اومدم توی خیابونمون یه بیست متری نگذشته بودم که دیدم صدایی مثل صدای آه و ناله یا یک صدای درد می آد صدا خیلی نزدیک بود خیلی ترسیده بودم هوا بارونی و تاریک پرنده پر نمی زد منم که ترسو داشتم می مردم هی عین آدمهای پریشون دوروبرمو نگاه می کردم یهویی در یکی از خونه باز شد دو نفر پریدن بیرون دو تا مرد بودند دور و برو نگاه کردن بعدش وقتی چششون به من افتاد خشکشون زد من ترسوی بدبخت نزدیک بود سکته کنم گفتم الانه که سرمو از بیخ ببرند حدود ده ثانیه هم نشد که همین طور همدیگرو نگاه می کردیم یهویی یکیشون صدا زد ولش کن بیا بریم در ریم ولش کن من بغض گلومو گرفته بود اگه پشه اون موقع منو نیش می زد گریه می کردم یکی از اونا که این حرفا رو زد هر دو تا شون در رفتند شاید باورتون نشه دو دقیقه یا سه دقیقه میخ رو زمین زیر بارون ایستاده بودم که یهویی بازم اون صدای آه و ناله به گوشم اومد یهویی از جا پریدم باور کنین انقدر سست شده بودم نای راه رفتن نداشتم چه برسه به دویدن صدا نزدیک تر می شد از توی خونه می اومد خونه یک در بزرگ داشت درختهای توی خونه از پشت دیوار هم معلوم بودند یک گل شب بو هم روی در خونه آویزون بود تو اون هوا و اون شرایط اون گل شب بو هم حکم مرگ رو می داد سرم کردم تو خونه نفس نفسی می زدم که نگو و نپرس بسیار وحشتناک قلبم داشت از قفسه سینم می اومد بیرون سرم کردم توخونه چششتون روز بد نبینه یهویی یهویی (کم بود نمردم) یه آدم که زن بود با چادر سیاه خودشو از پشت در انداخت روم از پشت افتادم زمین زنه محکم پیراهنم رو چنگ زده بود تو خیابون افتاده بودیم من با صدای بریده با فریاد داد می زدم ولم کن ولم کن گریه من هم در اومده بود ولم کن ولم کن مامان – بابا – مامان – بابا (گریه) ولم کن کمک کمک – زنه صداش در اومد بهم گفت پسر کمکم کن تو رو خدا پلیسو خبر کن کمکم کن – انگار همین دیروز بود تو گوشم این صداها دینگ دینگ می کنه – بعدش منو ول کرد چهار زانو نشست زمینو چنگ می زد داد می کشید کمکم کنید کمکم کنید من که میخ شده بودم از مرز سکته و این حرفا گذشته بودم به چهره زنه نگاه کردم خون تمام صورتشو گرفته بود بعد به چشام زل زد التماسم می کرد کمکش کنم من که داشتم گریه می کردم دماغم هم آویزون شده بود با کاپشن دماغمو پاک کردم ترسم که نریخت اما ازش پرسیدم خانوم چی شده اون مردا کی بودند با شما چی کار داشتند زنه گریه اش شدیدتر شد داد می کشید فریاد می کشید اونا اونا اون نامردا شوهرمو کشتند شوهرمو کشتند صدای فریادش تنمو لرزوند (اونا قاتل بودند) شوهرمو کشتند پلیسو خبر کن پلیسو خبر کن از جام بلند شدم دور و بر اون خونه زمین های خالی بودش حدود پنجاه متر اونطرف تر خونه های زیادی بودش خونه قدیمی ساخت بود ولی دور و برش زمین و باغ بودش رفتم رسیدم به خونه ها داد و فریاد رو شروع کردم کمک کمک در همه خونه ها رو زدم درق درق دق دق مشت لگد داد و بیداد یکی از پنجره یکی از در یکی از دیوار ریختن تو کوچه گفتند چی شد من گفتم کشتن یارو رو کشتن اون خونه اون خونه زنه شوهرشو کشتند تنم گرم شده بود داشتم آتیش می گرفتم افتادم زمین دیگه هیچی نفهمیدم وقتی چشام باز شد تو درمانگاه زیر سرم بودم بابا و مامانم بالا سرم بودند چشامو باز کردم زدم زیر گریه فقط گریه می گردم بعدش یه آقایی با لباس نظامی اومد تو بعدش فهمیدم افسر بازپرسی بودش بنام سروان محمدی دستامو گرفت من همین طور داشتم گریه می کردم بهم گفت آفرین پسر خوب مرد که گریه نمی کنه پسر به این خوبی بعدش گریه ام قطع شد ازم پرسید تو مردها رو دیدی گفتم آره دو نفر بودند بعدش حرفهایی که زدند هم گفتم بعدش گفت چهرشونو قشنگ دیدی گفتم اصلا آخه کلاه داشتند هر دوتاشون من قشنگ ندیدمشون بعدش از من تشکر کرد و خداحافظی کرد و رفت منم اون شب رفتم خونه ولی تا یک ماه کابوس می دیدم بعدش هفته بعدش بود آره هفته بعدش قاتلها رو دستگیر کردند قضیه قتل یارو هم ناموسی بوده منم اون موقع تو این خطا نبودم زیاد نپرسیدم فقط می دونم که گرفتنشون یکی شون رو اعدام کردند یکی دیگه رو پانزده سال زندان واقعا ماجرای ترسناکی بودش باید یه فیلم در این مورد بسازم یادش بخیر – بخیر که نه یادش نخیر عجب شبی بود راستی دکتر هم برام سه روز مرخصی مدرسه نوشت تا به حالت عادی برگردم چون بهم شوک وارد شده بود ولی تو خونه بدتر بودش شبا پیش پدر مادرم می خوابیدم خدا نکنه که خونه تنها می موندم از صدای باد و در می ترسیدم چرتم پاره می شد آقا بگذریم رفتیم مدرسه تا آخر سال کارم شده بود تعریف کردن قضیه واسه بچه ها فکر کنم یه دو سه هزار باری این داستانو برا بچه ها تعریف کردم روز اول که رفتم مدرسه مدیر منو خواست تو دفتر شروع کرد به بازجویی دو ساعت از من بازجویی کرد انگار قاتل گیر آورده بود معلما هم همین خلاصه به نمک قضیه می افزودند ما هم که شبا خواب نداشتیم تا اینکه یک یار خوب پیدا کردیم به نام اینترنت و وبلاگ نویسی گفتم باید این قضیه رو تو وبلاگم بنویسیم البته نترسید این داستان همش دروغ بود اگه قرار بود چنین قضیه ای پیش بیاد تا حالا من هفتاد تا کفن پوسونده بودم فقط این کارو کردم یه ذره هیجان به شما تزریق کرده باشم نترسید این داستان الکی پلکی بود شاید هم پیش بیاد دنیا رو چه دیدی آره شاید هم پیش اومده باشه بازم دنیا رو چه دیدی دم همتون گرم ببخشید داستان خیلی طولانی بود امیدوارم ترسیده باشید و تا مرز سکته پیش رفته باشید و بیشتر امیدوارم این داستان هفت هشت تا جنازه رو دستمون بذاره آقا ما داریم می ریم جز از خدا از هیش کی نترسین البته خدا ترسناک نیست پس بهتره ازش نترسیم درست و حسابی باشیم ترسناک نباشیم فیلم ترسناک زیاد نگاه کنید تا کمتر مردمو بترسونین.
خدانگهدار شما و من.
خدانگهدار شما و من.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home