نقطه پرواز

Sunday, January 02, 2005

سفر نامه من به سوی کشک

در سراشیبی به پیش می تازیم به آنکه بدانیم به کجا می رویم مقصد معلوم نیست هدف مرگ است آری زندگی زیباست مثل الاغی که می گرید در بهاران و ماده الاغی که نوزادی خوشگل به دنیا می آورد و اینک ما سبک بالان را مانیم بر چله درخت نارون نشسته که می خندیم بر زمانه و عروسکی که پشت ویترین است می خندد به ما. آری ما مورچگان زحمت کشیم بر زمین سخت و مورچه خوار را دوست می داریم چون در همان جا او را بوسیدیم پس بیائید به لب ساحل گور برویم و در آن شنا کنیم مثل کوسه تا ببینیم چقدر زندگی زیبا نیست در زمستان. به خیابان برویم غریو بی فرهنگی سر دهیم و نشان دهین اوج ادب خود را ما همچنان همانایم که می خواهند بمانیم موس را تکان بده و فیلم های خوب ببین تا همین جا کلکت را بکنم به سیاره میمون ها سفری داشتم بسیار اعجاب انگیز که در سفرنامه خود نیز بیاورده ام آری میمون ها همچون پلنگ می دریدند صخره ها آری بسیار وحشتناک بود به سرعت مقصد دیار گزیدیم که گفتم هر چه دیرتر بدتر و ما طعمه گرگ های سیاره می شدیم در برگشت سری به جزیره آدم خوارها زدیم و آدم خوردیم گوشتش بسیار لذیذ بود خوردیم تا سیریدیم و راه در پیش گرفتیم ما گمشدگانیم ای الاغ خوشگل برخیز نشان بده راه را در راه یکی از همسفران پیرمردی علیل بود و همچنان غرغر می کرد تا اینکه تصمیم گرفتیم سر او را در چال بیافکنیم و این کار را کردیم تا راحت شدیم از جنگل بزرگ رهایی یافتیم به دریای بزرگ راه چیدا کردیم شنا کنان به راه خود ادامه می دادیم کوسه ها دو تن از همراهان را نوش جان کردند و ما می خندیدیم چهار نفر مانده بودیم گرسنه و سیراب قلاب انداخته ماهی شکار کردیم روی آب آتشی به پا کردیم که بعدها غضنفر در سفرنامه خود نوشت در دریا آتش دیدم همچون کوه عجبا آری آن آتش کار ما بود کباب ماهی زدیم توی رگ پایمان حال کردیم انرژی گرفته و روی آب می دویدیم دور دست جزیره ای بدیدیم متروکه اقامت گزیدیم گشنگی امانمان را بریده بود با دو تن از دوستان تصمیم گرفتیم چهارمی را بکشیم و به سیخ بکشیم و این کار را کردیم چه با صفا جای شما خالی باد سه تن باقی ماندیم نشستیم و افکار روی هم ریختیم هواپیمایی ساختیم و نام آن را سه دوست نهادیم من خلبان بودم حرکت کردیم زمین از آسمان چه زیبا بود بسیار خندیدیم همچون مستان هواپیما را حالت اتومات گذاشته و همگی خوابیدیم در خواب دیدم سقوط کردیم و به جهنم رفتیم دم در جهنم ما را بیرون کردند در حوالی خانه ای اجاره کرده و سکونت گزیدیم ناگهان با صدای دهشناک برخاستیم صدای رعد و برق بود باران شدیدی به باریدن گرفت فرمان را در درست گرفتم و با سرعت فراوان گازیدم یک تن از دوستان مریضی سختی در پیش گرفت و من و دیگر دوستم مسرور بودیم و آنقدر به او بد گرفتیم تا مرد از همان بالا به پائین پرتابش کردیم پائین نرسیده طعمه کوسه ها شد من و دیگر دوستم همچنان می خندیدیم حس عجیبی مرا فرا گرفته بود به فرودگاه رسیدیم فرود بیامدیم به استقبال ما آمدند ما را در قفسه ای انداخته و به باغ وحش بردند ما فریاد می زدیم ما وحش نیستیم ما آدمیم کسی گوش فرا نمی داد و من و دوستم را در قفسه ای انداختند و مردم برای ما موز و تخمه می آوردند و ما می خوردیم و پوستشان را برای مردم پرت می کردیم قفس شیری در کنار دست ما بود که کار ما بود هر روز سیخ دادن او تا می توانستیم او را می آزاریدیم و همچنان می خندیدیم شیر نعره گریه می زد و ما نعره خنده شب هنگام فکر بکری به سرم زد تکه چوبی برداشته محکم بر سر دوستم کوبیدم بیهوش بر زمین افتاد او را در قفس شیر نهادم و سیخش دادم شیر جهشی زد و از پشم و استخوان دوستم هم نگذشت همه را خورد و من او را می دیدم و فریاد خنده بر آوردم دیگر تنها شده بودم خودم بودم و خودم روزی مردی آمد و مرا خرید و به خانه اش برد من هم عزم فرار کردم و موفق شدم به محل پول ها رفته و همگی را تکی به جیب زدم آنگاه بود که کارخانه دار و سرمایه دار شدم و بسیار معروف و رئیس آدم ها شدم هر شب یکی آدم می خوردم بسیار شیرین بود زندگی و همچنان این زندگی شیرین است و می گذرد.
و این بود سفر نامه من
خدانگهدار شما و من.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home