خدایا یادت نره
خدا نگهدار شما و من.
در شباهنگام سر بر بالشتک نهاده و به خواب فرو برده شدم چندین ساعاتی از خواب اینجانب می گذشت بخواب بدیدم بیابانی بس بزرگ و اندر بیابان حیوانات وحشی فراوان یافت می شد و من بودم که به هر سو دویدن کردم از زیادی دویدن ناگهان بیهوش نقش بر زمین شدم و چیزی نفهمیدم با مهیبی به هوش آمدم بر روی تختی که از سنگ بود رویم برگی بزرگ گذاشته بودند هوا صاف و آفتابی بود بلند شدم به دور و برم نگاه کردم ناگهان مردی دیدم درشت اندام هیولا وار نگاه به من انداخت من به خود لرزیدم نگاهش پر از خشم بود دیدم به طرف من می آد بی حس شدم فقط چشمانم کار می کرد مرا بغل کرد به بیرون برد مرا در دیگ بزرگی انداخت زیرش چوب انداخت و آتش کرد همچنان چشمانم کار می کرد آب به جوش آمد و این هنگام بود تمام اعضای بدنم به کار آمد متوجه شدم که یارو قصد خوردن مرا دارد شروع به داد و بیداد کردم بالا سرم ایستاده بود مبادا اینکه فرار کنم مرا درجا بکشد چوبی بیاورد همانند آش شروع به هم زدن من کرد و من بودم که فریاد می زدم در حال فریاد مرا از آب جوشان بیرون آورد در داخل کیسه ای نهاد و به مقصد نامعلومی حرکت کرد هوا داغ بود آب جوش هم گرمای بدنم را فزون کرده بود با تلاش زیاد توانستم سوراخی کوچک برای دیدن در کیسه ایجاد کنم فقط درخت می دیدم ناگهان صدای غرشی آمد هیولا شروع به دویدن کرد و من بودم که داخل کیسه بالا و پائین می رفتم خیلی سریع می دوید به زمین خورد در کیسه باز شد سرم را بیرون کردم هیولا زیر چنگال ببر بود من ببر را نگاه کردم ناگهان ضربه ای شدید از پشت به سرم خورد از خواب پریدم بله من داشتم خواب می دیدم شما تا حالا از این خوابها دیدید یا نه من که ندیدم شما از هیچی خبر ندارید من هم چیزی نمی گویم همان بهتر که بین خودم و خدا باشه هر وقت شب می شه تمام غم های گذشته و آینده یادت می آد واقعا با این وضعیت نمی شه باهاشون مقابله کرد تویی که این وسط له می شی این رسمشه نمی شه عوضش کرد اما می شد اینطور هم نشه ولی همیشه اونطوری که آدم می خواد نمی شه یه اتفاقی می افته که همه چی عوض می شه منم خیلی ناراحتم برای گذشته ای که پیش اومده برای آینده ای که پیش خواهد اومد مثل پر سبک و بی اراده شدم هر جا باد بره منم اونوری می رم دیگه نمی تونم تصمیمی برای خودم بگیرم باید گوشه این اتاق سرد بپوسم فریدون داره منو نگاه می کنه شاید می خواد چیزی بگی ولی نمی تونه حر بزنه آخه اون یه عکس بیشتر نیست عکسا که حرف نمی تونن زنن ولی چرا بعضی عکس ها با آدم حرف می زنن آدم باید خوب گوششو تیز کنه یه درختی هست خشک و بی برگ لب ساحل دریا یه پسری بهش تکیه داده داره غروب خورشید رو نگاه می کنه اون پسره تو فکر چیه کسی چمی دونه ولی من می دونم تو فکر چیه آخه اون پسره خود من هستم نه همدردی نه همراهی کی ام من آرزو گمگشته ای تنها و سرگردان واقعا راس گفته شاید هم نه ولی من همونم گه گفتم و گفتش شاید می شد جور دیگه باشه ولی نشد ماها باید ماها که نه من باید قبول کنم با این مسائل کنار بیام قبولشون کنم زیاد گفتم ولی بازم می گم در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد (صادق هدایت) چیز قشنگی گفته.
خدانگهدار شما و من.